به فر معدلت خسرو زمین و زمان


بسیط خاک چو خلد برین شد آبادان

سپهر بخشش دریا عطای کوه وقار


قضا شکوه قدر قدرت زمانه توان

جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحق


که آفتاب توانست و مشتری احسان

حرام گشت بر ابنای دهر فتنه و ظلم


پناه یافت جهان در حریم امن و امان

همای چترش تا سایه بر جهان انداخت


خلاص یافت خلایق ز حادثات زمان

به رزم و بزم چو برخیزد و چو بنشیند


بیمن طالع و تدبیر پیر و بخت جوان

به یک شکوه بگیرد به یک زمان بدهد


از این کنار جهان تا بدان کنار جهان

علو همتش افزون ز کارگاه یقین


عروج جاهش بیرون ز دستگاه گمان

زهی بلند جنابی که حشمت خورشید


چو شمسه ای بودت بر کنار شادروان

گرفته سایهٔ چتر تو از ازل میثاق


ببسته سایهٔ قدر تو با ابد پیمان

چو در شعاعهٔ خورشید نور جرم سها


چو بر تجلی رای تو آفتاب نهان

نسیم لطف تو گر بر حجیم جلوه کند


شود زبانهٔ آتش چو چشمهٔ حیوان

سموم قهر تو گر بگذرد به سوی بهشت


به یک شراره بسوزد خزاین رضوان

ز زخم تیغ تو ملک عدوت ویرانست


در او نشسته حسودت چو بوم در ویران

صریر کلک ترا روزگار در تسخیر


مسیر تیغ ترا کاینات در فرمان

به بارگاه تو چون بندگان کمر بسته


هزار چون جم و دارا و رستم دستان

جهان پناها در زحمتم ز دور فلک


تو داد بخشی و داد من از فلک بستان

ملول گشتم از این اختران بیهده گرد


به جان رسیدم از این روزگار بی سامان

به چشم مرحمتی سوی حال بنده نگر


مرا ز منت این چرخ سفله باز رهان

همیشه دولت و اقبال تا شوند قرین


مدام زهره و برجیس تا کنند قران

قران فتح و ظفر بر جناب جاه تو باد


که آفتاب بلندی و سایهٔ یزدان